سفارش تبلیغ
صبا ویژن

انصراف

..درمسیر تهران به کاشان تمام مدت غرق در فکر بودم،این که چطور تردیدم را با خانواده مطرح کنم ومهمتراز همه اینکه بعد ازانصراف زندگیم در چه مسیری قرار خواهدگرفت ؟واکنش سایرین نسبت به تصمیم من وهزاران چیز دیگر درذهنم رژه میرفت.حتی یک لحظه هم نمی توانستم فکر وخیال را از ذهنم بیرون کنم وبه همین خاطرکاملا افسرده و خموده شده بودم همین افسردگی و خمودگی همراه با پشت سرگذاشتن یک دوره آموزش سفت و سخت که طی آن بیش از ده کیلووزن کم کرده بودم! اینقدر در وضعیت من تغییر ایجادکرده بود که همه ی دوستان و آشنایان ازدیدن من در آن وضعیت یکه خوردند.
پدر و مادرم از شنیدن اینکه من برای ماندن در آنجامردد شده ام کاملا شوکه شدند، واکنش سایر اعضای خانواده هم متفاوت بودولی درنهایت همه تصمیم گیری نهایی را به خودم محول کردند. بدون شک این مهمترین تصمیم زندگیم تا آن لحظه بود و من بالاخره با وجود اینکه انصراف به معنای خراب کردن همه ی آنچیزی بود که مدتها وقت و توانم را صرف ساختنش کرده بودم به قصد انصراف دوباره راهی تهران و دانشگاه شدم.
خبرتصمیم من خیلی زود در بین کل گروهان و حتی کل سال اولی ها پخش شد.چند نفری همان هفته اول انصراف داده بودند و کسی فکر نمی کرد بعدازتمام شدن آموزش دیگر کسی به این فکر بیافتد.روز و شب اول تقریبا تمام بچه های خوابگاه سعی درمنصرف کردن من از تصمیمم داشتند.حتی دانشجویان سال بالاتر که طی این مدت بامن آشنایی پیدا کرده بودندهم سری به خوابگاه میزدند و با من به بحث وگفتگو می نشستند اما من تصمیم خوم را گرفته بودم و بالاخره بعد از یکی دو روز رسما برای انصراف به فرمانده گروهان نامه نوشتم.
فرمانده گروهان ستوان شاهی وندی هم چندروزی از پذیرفتن انصراف من تفره رفت اما وقتی اصرار مرا دید بالاخره با درخواست من موافقت کرد.همان شب اودستورداد همه ی بچه هادر سالن مطاله گروهان جمع شوند و خودش دریک سخنرانی مفصل در واقع با همه اتمام حجت کرد،ازارتش گفت و اینکه این شغل به گونه ای با تمام مشاغل دیگر فرق دارد،او به همه گفت که هرکس قصدماندن داردباید خودش را برای بدترین حالات آماده کند و باید این واقعیت رابپذیرد که در راهی قدم کذاشته که ممکن است روزی لازم باشد که جانش را هم فدای آن کندو...
هر چند همه کمابیش قبل از ورود همه ی این مطالب را می دانستند اما در حقیقت آن جلسه فرصتی بود برای همه که دوباره بیاندیشند و برای آخرین بار هم که شده خودشان را برای مسیری که انتخاب کرده اندمحک بزنند.
مراسم آن شب به نوعی مراسم خداحافظی من با گروهان بود.بچه های خوابگاه هم که ظرف این مدت حسابی با هم جورشده بودیم طی یک مراسم کاملانظامی!!!با یک رژه با شکوه!وتشریفاتی خاص که رنگ و بوی طنز داشت بامن خداحافظی کردند.فردای آن روز مراحل تسویه حساب و سایر کارها انجام شد و هنوز ساعت اداری تمام نشده بود که من لباسهای نظامی ام را هم تحویل دادم و از دانشگاه بیرون آمدم.
آنچنان که بعداخبردارشدم بعدازرفتن من چندنفردیگراز دانشجوهاهم انصراف داندبه نحوی که آن سال یکی از بالاترین امار انصرافی ها را نسبت به سالهای گذشته داشت.
امروز 5سال از آن جریان می گذرد.همه ی آن دانشجویان سال اولی امروزبه عنوان افسرانی تحصیل کرده در گوشه و کنار ایران و در یگانهای مختلف نیروی هوایی مشغول خدمت اند.دوستانی خوب که بعداز ان ماجرادیگر هرگز ندیدمشان اما از صمیم قلب برایشان آرزوی موفقیت می کنم.